شاید قدیمیترین خاطراتی که از کودکی به یاد دارم به ۳-۴ سالگیم برگرده. روزهایی که تو کوچه با بقیه بچهها بازی میکردم و توی خونه دائما از مامانم سوال میکردم. معمولا اونقدر سوال میکردم که آخرش کلافه میشد. ولی خب به خاطر همین سوالها و کنجکاویها خیلی چیزها رو میدونستم که در رقابت با بقیه بچهها (خصوصا در مقابل قوی ترها) من هم چیزی برای عرضه داشته باشم. مثلا اسم پایتخت ها و سیارههای منظومه شمسی رو بدونم، قبل از اینکه برم مدرسه بتونم اعداد بزرگتر از میلیون و میلیارد رو بخونم و بنویسم و … از این قبیل لوسبازیهایی که بچه ها به نمایش میذارن. در این زمینهها استاد بودم.
مجموعه خیلی بزرگی از سوالات من مربوط به دنیا، کهکشان ها، تعدادشون، سر و ته جهان، اینکه ما از کجا اومدیم و … مسائلی از این دست میشد. و مامان تا حد سواد و اطلاعاتش مساله رو برای من توضیح میداد ولی جوابها در نهایت به یک جا ختم میشد: خدا.
خدا پاسخ نهایی همه معماها و مشکلات بود. خدا از اول بود و تا آخر دنیا هم قرار بود باشه. همه چی رو اون درست کرده بود و همه چی رو از قبل میدونست و زورش هم از همه بیشتر بود.
وقتی روزهای دبستان شروع شد، آموزشهای مذهبی دهه ۶۰ و مغزشویی سیستم اسلامی با شدت هرچه تمامتر ادامه پیدا کرد. از دعای سر صبح گرفته، تا نماز اجباری، دعای کمیل برای رزمندگان جبهه، مسابقات حفظ قرآن و … هرچی که فکرش رو بکنید. فکر میکنم سال سوم دبستان بود که اولین جرقههای شک توی ذهنم زده شد. یه روز از مامان پرسیدم که چطوریه که من شبیه بابا هستم؟ چرا همه به من میگن تو خیلی شکل بابا هستی؟ مگه من از دل تو بیرون نیومدم؟ جواب مامان مثل همیشه این بود که: خواست خداست، قدرت خداست. این شاید اولین باری که بود که قانع نشدم ولی حرفی هم نزدم. دفعات قبل اگر قانع نمیشدم، فرض رو بر این میذاشتم که من هنوز بچهام و وقتی بزرگتر بشم می فهمم. این بار ولی به طرز عجیبی احساس میکردم که یه جای کار ایراد داره.
با کمی فضولی توی کتابخونه منزل و پرس و جو از بچههای بزرگتر متوجه شدم که داستان چیه و آدمها چطوری تولید مثل میکنند. چیزی که این وسط معلوم شد این بود که بر خلاف اون چیزی که تا الان فکر میکردم مامان دیگه منبع قابل اعتمادی برای همه سوالها نیست.